....
اسمش جان بود با عجله درحالی که نیم ساعت بیشتر وقت نداشت دوان دوان به سوی خونه میدوید.
در حالی که نفس نفس میزد از زیر تختش قلکش را آورد وبا یه چاقو آنرا پاره کرد.
وتمام سکه های توی
قلک را در جیبش کردوبه بازار رفت وبه دم یک مغازه کمربند فروشی رسید وبه فروشنده گفت:
یک کمربندبرای پدرم می خوام.
فروشنده گفت:کمربند چرم بدم یا از این معمولی ها
پسرک گفت:فرقی نمیکنه فقط دردش کم باشه
به سلامتی پدرایی که حتی کتک زدناشون هم واسه ما نعمته
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 16:15 توسط حسن گراوند
|